کافه کی پاپ & کی درام



                                                                         سلام دوستان عزیز و علاقه مندان به کی درام و کی پاپ     

                     تو این وب قرار از این به بعد رمان هایی از شخصیت های کی درام و کی پاپ (بیش تر کی درام )قرار بدیم  پس اگر علاقه مند هستید  ما رو دنبال کنید !

                                        شخصیت های اصلی این داستان ها هم  مین یانگ و مین هو هستند پس لطفا شکایت نکنید !

          درضمن از اون حایی که بار اول که می خوام رمان هاعاشقانه بنویسم  ممکنه یه مقدار کلیشه بشه پس لطفا اونایی که سابقه دارند راهنمایی کنند !

اما قوانین وب :

اول از همه با لبخند بیاید 

دوم  نظر فراموش نشه 

سوم اگر علاقه مندید دنبال کنید 

چهارم تبادل لینک ازاده 



              سلام دوستان عزیز و علاقه مندان به کی درام و کی پاپ     

  تو این وب قرار از این به بعد رمان هایی از شخصیت های کی درام و کی پاپ (بیش تر کی درام )قرار بدیم  پس اگر علاقه مند هستید  ما رو دنبال کنید !

   شخصیت های اصلی این داستان ها هم  مین یانگ و مین هو هستند پس لطفا شکایت نکنید !

    درضمن از اون حایی که بار اول که می خوام رمان هاعاشقانه بنویسم  ممکنه یه مقدار کلیشه بشه پس لطفا اونایی که سابقه دارند راهنمایی کنند !

   اما قوانین وب :

اول از همه با لبخند بیاید 

دوم  نظر فراموش نشه 

سوم اگر علاقه مندید دنبال کنید 

چهارم تبادل لینک ازاده 



نکته:دوستان این قسمت طولانیه و منم فقط یه عکس داشتم شرمنده


سوریا یک هو لبخندی زد و گفت:"اون ولیعهده همون کسی که تو جنگل دیدیم".سولنان با عصبانیت 

گفت:"خب که چی؟".ولیعهد درحالی که به مردم نگاه می کرد ناگهان سوریا و سولنان را دید و تعجب کردند ولی بعد از چندثانیه لبخند زد.سوریا برای ولیعهد دست تکان می داد اما سولنان انگار نه انگار.ولیعهد به محافظش گفت:"دیدی گفتم اون دختر مهربونیه؟". _بله؟. ولیعهد از این حرفش پشیمون شد و قیافه خود را جدی کرد.لشکر امپراطور از شهر خارج شد و به طرف قلعه مرزی رو به حرکت بود،به گفته ی ولیعهد تا 3 روز دیگر به قلعه مرزی میرسند.

(غذاخوری شهر)

سوریا و سولنان در غذاخوری داشتند غذا می خوردند که سوریا گفت:"پس اون واقعا ولیعهده". _خب که چی؟غذات و بخور.  _توچرا از اون بدت میاد؟ _کی گفته من از اون بدم میاد؟ _خب بدت میاد دیگه مشخصه. _نخیرم. و بعداز چند دقیقه سولنان به سوریا گفت:"چطوره منم برم جنگ؟". سوریا با تعجب گفت:"چی؟حتی فکرشم نکن". _چرا؟ _اولا ورود زن ممنوع دوما اصلابه من فکر کردی؟ سولنان لبخندی زد و دست سوریا را گرفت و گفت:"تو میتونی از خودت مراقبت کنی برحال من باید به اونا کمک کنم.تعدادشون کمه حتی یک نفر بیشتر ممکنه باعث پیروزی شون بشه". _اگرمن بزارم تو بری قول میدی به سلامت برگردی؟ _قول میدم خواهر. و در ادامه حرف هایش گفت:"حاال باید یک اسب کرایه کنم تا بتونم به قلعه مرزی برم". _درسته.

ادامه مطلب


آن ها خوشحال به کلبه کوچک برگشتند.فیلیسیتی می خواست غذا درست کند که به یک باره از کار دست کشید و با اشاره به سارا گفتکه برود و او غذا درست کند و دوباره مشغول کاربا وسیله انتقال صدا شد.پس از آن سارا غذا را آورد و هرسه باهم غذا خوردند.سارا هم پس 

از غذا رفت تا درحال استراحت دفترچه خاطرات مردی که قبال آن جا 

بوده را بخواند.فیلیسیتی هرچند که به سیسیلی سخت می گرفت،ولی او 

را بسیار دوست داشت؛فیلیسیتی رفت و سیسیلی را خواباند و خود هم 

در حین کاربا وسیله انتقال صدا به خواب رفت.سیسیلی که خودرا به 

خواب زده بود،بلند شد و درفکر اینکه وسیله انتقال صدا را به ارتفاع 

بگیرد,خود را پوشاند و از خانه با وسیله انتقال صدا بیرون رفت.داشت 

وسیله را روی ارتفاع می گرفت که وسیله از دستش افتاد؛زیرلب 

گفت:((وای خدای من))هرچه سعی کرد وسیله را بگیرد،ولی نتوانست 

و سریع به کلبه برگشت و با نگرانی زیاد خوابید.فردا صبح پس از 

صبحانه فیلیسیتی متوجه شد که وسیله ی انتقال صدا نیست.همه جا را 

زیر و رو کرد.سارا که تا آن مدت ساکت مانده بود گفت:((داری دنبال 

چه می گردی؟)).

فیلیسیتی در حینی که داشت کمد را می گشت به سارا جواب 

داد:((وسیله انتقال صدا نیست.تو آن را ندیدی؟)).سارا گفت:((نه)).

سارا هم مشغول گشتن به دنبال وسیله شد.سیسیلی که تا آن موقع 

خودش را به خواب زده بود،با حرفی که سارا گفت نگران شد؛سارا به 

سیسیلی گفت:((سیسیلی تو وسیله را ندیدی؟)).

سیسیلی انکار کرد و گفت:((از چی داری حرف می زنی؟)).

ولی فیلیسیتی از چهره ی رنگ پریده ی سیسیلی متوجه شد که او 

چیزی می داند که خودش و سارا نمی دانند.خواهرانه نزدیک او نشست 

و گفت:((سیسیلی،اگر چیزی می دانی بگو.اگر نگویی،ما دیگر نمی 

توانیم مادر و پدر را ببینیم.پس بگو)).سیسیلی در حالی که شروع به 

گریه کرد،گفت:((دیشب باخودم فکر کردم،که اگر وسیله انتقال صدا را 

به ارتفاع بگیرم،شاید کار کند ولی از دستم افتاد و .)).


 

 

 


ولیعهد در اقامتگاه امپراطور بودند و به ایشان می گفتند:"سرورم ما می توانیم با گوگوریو وارد جنگ شویم اما این ساده نیست".همان لحظه پیشکار امپراطور گفت:"سرورم وزیرجنگ و وزیراعظم اجازه ی ورود می خواهند"._واردشن. ولیعهد بلند شد و کنار پیشکار ایستاد،وزیراعظم و وزیرجنگ وارد شدند و پس از ادای احترام نشستند.امپراطور رو به آنها گفت:"برای چی اومدین اینجا؟".وزیر اعظم:"سرورم میدانیم که نمی توانیم شما را منصرف کنیم آمده ایم که بفهمیم نقشه ی شما چیست".وزیرجنگ در ادامه ی حرف های وزیراعظم گفت:"سرورم پنج هزار لشکرم در اختیار شماست". _همه ی وزرا و فرمانهدان را احضار کنید و به آنها بگویید برای جنگ با گوگوریو آماده باشند". _اطاعت میشود. وزیرجنگ و وزیراعظم از اقامتگاه امپراطور خارج شدند.امپراطور به ولیعهدگفت:"برای مبارزه آماده شو". _بله سرورم. و ولیعهد هم از اقامتگاه خارج شد.

 

(کلبه سوریا و سولنان)

سوریا و سولنان در مزرعه مشغول برداشت محصول شان بودند که سوریا گفت:"سولنان میای بریم شهر؟" _چی؟شهر؟بری اونجا چیکار؟کارت وبکن. سوریا بلند شد و آمد کنار سولنان و گفت:"بیا بریم دیگه،بیا بریم". _خیلی خب برو آماده شو. سوریا با خوشحالی گفت:"ممنونم". و  به داخل کلبه رفت تا آماده شود؛سولنان از جا بلند شد و پوزخندی زد و گفت:"دختره ی دیوونه".

 

(قصر)

امپراطور تمام فرماندهان و وزرا را احضار کرد و با حضور ولیعهد جلسه ای برپا کردند.فرمانده لی(فرمانده جنگ)رو به امپراطور گفت:"سرورم لشکر گوگوریو ده هزار نفر هستند".و در حالی که قلعه مرزی را روی نقشه نشان می داد گفت:"اون ها قلعه مرزی را تصاحب کردند و در حال حاضر آنجا  هستند".ولیعهد رو به فرمانده لی گفت:"شما نقشه ای دارین؟".فرمانده جانگ(فرمانده محافظان قصر)به فرمانده لی اجازه صحبت نداد و گفت:"ما باید مخفیانه وضعیت دفاعی آنها را بررسی کنیم".امپراطور خطاب به همه وزرا و فرماندهان گفتند:"ما به آنها حمله می کنیم.آماده جنگ باشین".و از آنجا رفتند.

(تصویر یکی از فرماندهان)

تمامی فرماندهان و وزیر جنگ آماده شده بودند و منتظر امپراطور شدند تا لشکر را به حرکت در بیاوردند.امپراطور در حالی که سوار بر اسب شدند به ملکه گفتند:"در نبود من مراقب امور قصر باشین".ملکه لبخندی زد و گفت:"به سلامت برگردین سرورم".

و امپراطور با صدای بلند گفتند:"حرکت می کنیم".

 

سوریا و سولنان به شهر رسیده بودند کهمتوجه حرف هایی شدند:"شنیدم قراره با گوگوریو وارد جنگ بشیم.یعنی پیروز میشیم؟".سولنان با تعجب به سوریا گفت:"چه خبر شده؟".و ناگهان امپراطور و ولیعهد را به همراه لشکر دیدند و بسیار تعجب کردند و متوجه شدند آن حرف ها حقیقت دارد.


(سوریا وفتی از حرف هایی که راجع به جنگ می زدند تعجب کرد(خخخ خیلی ضایع است نه؟اونایی که این سریال و دیدن میدونن مال کجاشه)



سارا هم رفت بیرون و با طعنه به فیلیسیتی گفت)):مثلا الان کشف کردید که اگر روی ارتفاع باشه کار می کند؟به همین خیال باش.))

سارا زبان درازی کرد و رفت.سیسیلی و فیلیسیتی امتحان کردند,ولی دیدند باز هم همان طور است.به داخل کلبه برگشتند.آن ها درحال غذا خوردن بودند و پدرومادرشان درجست وجوی آن ها ؛هلیکوپتر،آن منطقه هایی که ممکن بود آن ها آنجا باشند را گشت،اما اثری از آن ها نبود.در آن کلبه یک نقشه به دیوار زده بود که تاکنون آن ها متوجه اش نشده بودند.سارا ناگهان،چشمش به نقشه خورد و خیلی متعجب به فیلیسیتی گفت)):فیلیسیتی،بیا اینجا،زود باش)).

فیلیسیتی که می خواست با هر دلیلی به سارا طعنه بزند،گفت)):نکند راه بازگشت را کشف کرده ای یا .)).

هنوز حرف فیلیسیتی تمام نشده بود که سارا گفت)):فیلیسیتی،کافیه دیگه.اینجا یک نقشه هست)).

فیلیسیتی دیگر نتوانست بهانه بیاورد و بدون تأمل به سمت سارا رفت و نقشه را به دقت نگاه کرد.پس از مدتی بی حرکت ماند.سارا و سیسیلی که از این وضع خسته شده بودند،گفتند)):فیلیسیتی،کافیه دیگه.چه اتفاقی افتاده؟)).فیلیسیتی جواب داد)):ما درقطب شمالی هستیم)).سارا و سیسیلی یک صدا گفتند)):چی؟)).درهمین لحظه فیلیسیتی گفت)):فهمیدم)).

دوید و آن دفترچه را برداشت.سارا گفت)):ااین درست نیست که دفترچه خاطرات کسی را بدون اجازه از او بخوانی)).

فیلیسیتی درحالی که از جایش بلند می شد و روی صندلی می نشست،گفت)):این تنها راه برگشت ماست)).

فیلیسیتی درحال خواندن دفترچه بود که گفت)):فهمیدم،دراین دفترچه به یک زیرزمین مخفی که انبار گوشت است اشاره شده)).

سیسیلی گفت)):شاید این متعلق به کسی است که قبلا اینجا زندگی می کرده)).

سارا حرف سیسیلی را تأیید کرد.فیلیسیتی،سارا و سیسیلی به بیرون رفتند تا دنبال انبار گوشت بگردند.سیسیلی شش سال داشت و از حیواناتی که در فیلم می دید خوشش می آمد؛درحالی که دنبال انبار می گشت،یک بچه خرس قطبی کوچک دید و به سمت او رفت.ساراوقتی دید با صدای بلند فریاد زد)):فیلیسیتی،فیلیسیتی،آنجا را ببین)). فیلیسیتی که خیلی ترسیده بود فریاد زد)):سیسیلی از آنجا دور شو)).

سیسیلی که شوخی اش گرفته بود و دنبال بازی بود،گفت)):خیلی با مزه است)).

سارا دید که مادر همان خرس،دارد به سمت سیسیلی می آید,با ترس به سیسیلی هشدار داد.این بار سیسیلی جدی گرفت و پشت سرش را نگاه کرد و به سمت خواهرانش دوید اما یک دفعه به پایین فرو رفت.سارا و فیلیسیتی به سمت سیسیلی دویدند و دیدند که او روی برف ها فرو رفته و او دقیقا در انبار زیر زمین مخفی گوشت ها افتاده است؛سارا و فیلیسیتی رو به هم کردند و با صدای بلند خندیدند.پس از چندثانیه فیلیسیتی گفت)):کافیه)).و چون دوست داشت دستور بدهد،به سارا گفت)):برو یک ظرف بیار)).سارا در جواب به فیلیسیتی گفت)):فیلیسیتی مگه تو می خواهی چقدر گوشت به کلبه ببری؟)).

فیلیسیتی درحالی که به زیرزمین می رفت,گفت)):به هرحال ما نمی توانیم این گوشت هارو با دست ببریم؛پس بهتره بری و ظرف بیاری)).

سارا هم چاره ای نداشت.رفت به کلبه و دنبال یک ظرف برای حمل گوشت ها گشت و برای فیلیسیتی آورد.سیسیلی که هنوز روی برف ها بود،از سرجایش بلند شد و به سارا و فیلیسیتی کمک کرد



 

+آهنگ GOGOاز بی تی اس که من عاشق این آهنگم

 


 

 

 

 

 







امیدوارم خوشتون بیاد



بی تی اس و جی فرند تو یه کمپانین

اینم اولین موزیک ویدیوشونه

من که عاشقشم


,

****

ھاى گاییز^^انیونگ ھآسیوو

خبراى داغ دارم^^

پسرا الان تو تور سپیکینگ یورسلف توی ریاض~.~عربستان ھستن ،،،دیشب ک بود کنسرت داشتن،،،آھنگاى مثل بپسھ ،،،نات تودى،،،ىوفوریا وینگز و اوووووووووو کلی آھنگ خوندن و خلاصه

گل کاشتن

ى خببببببررر

تولد جیمین بود دستو جیغو ھوووررررا

فایتینگ بنگتن بویز

ھنوز عربستاننن.آخر کنسرت عربى حرفیدننننن مثلا تهیونگ گفت افضل آرمی.بھترینن آرمیا و ھوپم شکرا کفففتتتتتتتت@@کوفتتون شھ

 

 

 

جیغ

 


 


دریافتآھنگ جدید ھوپى

 


ولیعهد به سمت سوریا رفت و دستش را زیر سر او گذاشت و صدایش کرد اما سوریا از هوش رفته بود و چیزی را نمی شنید.ولیعهد خدمه را فراخواند و سوریا را به اتاقی بردند تا طبیب برای معاینه او بیاید. قبل از اینکه طبیب برای معاینه سوریا بیاید ولیعهد در اتاق از سوریا مراقبت می کردند و این توجه همه را جلب کرده بود؛طبیب وارد اتاق سوریا شد و ادای احترام به ولیعهد کرد و گفت:"سرورم اجازه میدهین . . .". _البته،بفرمایید. طبیب نبض سوریا را گرفت و پس از چندثانیه گفت:"چیز خاصی نیست فقط باید مدتی استراحت کنه و آرامش داشته باشه".و ادامه دادند:"سرورم این دختر خدمه اینجاست؟". _بله. _پس مدتی نباید کارهای سخت انجام بده. و بلند شدند و پس از ادای احترام از اقامتگاه خارج شدند. 

ولیعهد دوباره کنار سوریا نشست و دستش را گرفت و با او صحبت کرد:"من و ببخش ، من خواستم نجاتش دهم اما یک هو غیب شد،لطفا من و ببخش". سوریا چشمانش را باز کرد و درحالی که تار می دید متوجه حضور ولیعهد شد و گفت:"سرورم".ولیعهد با خوشحالی گفت:"به هوش اومدی؟". سوریا شروع به گریستن کرد و گفت:"اما سرورم سولنان کسی نیست که به این راحتی تسلیم شه اون دختر قوییه حتما برمیگرده". _امیدوارم همینطور باشه. و ولیعهد از اتاق خارج شدند.

ادامه مطلب


محافظ ولیعهد و افرادش به دهکده سولنان و سوریا رفتند اما کسی آنجا نبود،از همسایه شان پرسیدند و او گفت:"از وقتی جنگ شروع شده هردوی اونا از این دهکده رفتند".

محافظ ولیعهد دست خالی نزد ولیعهد رفت و گفت:"سرورم کسی اونجا نبودفیکی از همسایه هایشان گفتند که از آغاز جنگ هردوی آنها از آن دهکده رفتند".ولیعهد بسیار تعجب کرد و گفت:"چی؟رفتن؟". _بله سرورم. _ولی فقط سولنان در میدان جنگ بود.  و ولیعهد در ادامه حرف هایش گفت:"خیلی خب به غذاخوری قصر میرویم مدتی است که به آنجا نرفته ام". _بله سرورم.

ادامه مطلب


سلام دوستان

سعی میکنم تا دو سه هفته دیگه رمان "عشق ابدی ولیعهد" رو تموم کنم

و اینکه میخوام یک رمان جدید بنویسم که ماجرایی باشه ولی ربط داشته باشه به رفاقت و اینا(میخوام تقدیم کنم به رفیقم)ولی نمیدونم اسمش چی باشه.نظرشما چیه؟

اسم های پیشنهادی خودم:

"عشق در تاریکی" اسمش جور شه رمانش میاد تو ذهنم چی باشه

"عشق نا تمام" یه طوری نیست از نظرتون؟

"دو دقیقه تا مرگ"خودمم میترسم از اسمش

خب دیگه نظر شما چیه؟


باید بگویم سولنان وقتی از هوش رفت دختر اشرافزاده ای که از آنجا میگذشت او را دید و او را نجات داد و در خانه خود از او پرستاری کرد.سولنان یک روز تمام بی هوش بود که ناگهان درحالی که دخترجوان از خستگی کنارش خوابیده بود چشم باز کرد و آهسته زمزمه کرد:"سوریا،سوریا".دخترجوان بیدارشد و با خوشحالی گفت:"بالاخره به هوش اومدی؟".سولنان در حالی که همه جا را تار می دید گفت:"من کجام؟شما کی هستین؟". _من وول هی هستم.کنار رودخانه از هوش رفته بودی که دیدمت و آوردمت خونه خودم. و بانوی اشرافزاده در پی حرف هایش گفت:"تو لباس رزمی بر تن داشتی . . . نکنه؟".

(قصر)

سربازی را که امپراطور برای خبر پیروزی فرستاده بود به قصر رسید و وارد قصر شد و فورا نزد وزیراعظم رفت و این خبر را مژده داد.وزیراعظم بسیار خوشحال شدند و این خبر را به سایر درباریان نیز رساندند.

(غذاخوری و مسافرخانه قصر)

خبر پیروز جنگ همه جا پیچید و توسط یک خدمتکار به گوش سوریا نیز رسید:"هی تو هم شنیدی که لشکر باگجه پیروز شده و قلعه مرزی رو پس گرفتن؟". _چی؟پیروز شدند؟  _آره پیروز شدند تا دو روز دیگه هم به قصربر می گردند. سوریا آنقدر خوشحال شده بود که انگار تمام دنیا را به او داده بودند و بی صبرانه منتظر بازگشت امپراطور و همراهانش بود.

(امارت بانو وول هی)

سولنان:"من برای کمک به لشکر امپراطور خودم و پسر جا زدم و به جنگ رفتم تا اینکه زخمی شدم". _تودختر شجاعی هستی ولی من یه دختر اشراف زاده ترسو هستم. _نه بانو این حرف و نزنین،همه شجاعت دارن فقط اراده قلبی میخواد که هرکسی نداره. بانو وول هی لبخندی زد و در ادامه حرف هایش گفت:"تا چند روز دیگه حالت که خوب شد بعدش میتونی به پایتخت برگردی حتما خانوادت نگرانت میشن ولی هر وقت به کمک احتیاج داشتی رو کمک من حساب کن". _متشکرم بانو ولی من خانواده ای ندارم و با دوستم زندگی میکنم. _چه بد . . . ولی همون دوستتم حتما نگرانت میشه . . . و اینکه . . . اسم تو چیه؟ _سولنان هستم. _سولنان؟به معنای گل زمستانی؟چه اسم زیبایی.

دو روز گذشت و سولنان در این دو روز در امارت بانو وول هی بود اما لشکر امپراطور به پایتخت رسید.

پایتخت پر شده بود از شور و شوق مردم بخاطر پیروزی لشکر امپراطور و همه برای خوش آمد گویی و فرستادن درود صف کشیدند؛سوریا هم با شوق و ذوق به میان مردم آمد تا لشکر امپراطور را ببیند و درود بفرستد،سوریا وقتی ولیعهد را دید لبخند زیبایی بر لبانش جاری شد.

امپراطور و لشکر وقتی به قصر رسیدند با استقبال گرم ملکه،شاهزاده خانم و درباریان روبرو شدند:درود بر امپراطور،درود بر ولیعهد. شاهزاده خانم از پدر و برادر خود و ملکه از همسر خود و ولیعهد استقبال گرمی کردند.

ولیعهد برای استراحت به اقامتگاه خود رفتند ولی هنوز در فکر سولنان بودند و از محافظ خود خواستند با تعدادی از افراد به دهکده سولنان و سوریا برود و خواهر سولنان را به قصر بیاورد.





پ.ن:شرمنده تصویری ندارم


تورspeack yourselfتوسول بسته شد مامممممممان

ااقاى صادقلوو و وو حمید ھیراد از پسرا تقلید کردن.اگه اینو میبینی بدون از ھیراد بگذرمم صادقلوو رو بآ

دستام خفھ میکنم!!!!کپی کرد چیزی نگفتمم فحش میدى؟آره ؟اووونم ب جذاب    ترررررین مرد دنیا؟وابخحجچشسىببلاتنمپ//وات د فاز

 

~~~~~

 

11

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها