نکته:دوستان این قسمت طولانیه و منم فقط یه عکس داشتم شرمنده


سوریا یک هو لبخندی زد و گفت:"اون ولیعهده همون کسی که تو جنگل دیدیم".سولنان با عصبانیت 

گفت:"خب که چی؟".ولیعهد درحالی که به مردم نگاه می کرد ناگهان سوریا و سولنان را دید و تعجب کردند ولی بعد از چندثانیه لبخند زد.سوریا برای ولیعهد دست تکان می داد اما سولنان انگار نه انگار.ولیعهد به محافظش گفت:"دیدی گفتم اون دختر مهربونیه؟". _بله؟. ولیعهد از این حرفش پشیمون شد و قیافه خود را جدی کرد.لشکر امپراطور از شهر خارج شد و به طرف قلعه مرزی رو به حرکت بود،به گفته ی ولیعهد تا 3 روز دیگر به قلعه مرزی میرسند.

(غذاخوری شهر)

سوریا و سولنان در غذاخوری داشتند غذا می خوردند که سوریا گفت:"پس اون واقعا ولیعهده". _خب که چی؟غذات و بخور.  _توچرا از اون بدت میاد؟ _کی گفته من از اون بدم میاد؟ _خب بدت میاد دیگه مشخصه. _نخیرم. و بعداز چند دقیقه سولنان به سوریا گفت:"چطوره منم برم جنگ؟". سوریا با تعجب گفت:"چی؟حتی فکرشم نکن". _چرا؟ _اولا ورود زن ممنوع دوما اصلابه من فکر کردی؟ سولنان لبخندی زد و دست سوریا را گرفت و گفت:"تو میتونی از خودت مراقبت کنی برحال من باید به اونا کمک کنم.تعدادشون کمه حتی یک نفر بیشتر ممکنه باعث پیروزی شون بشه". _اگرمن بزارم تو بری قول میدی به سلامت برگردی؟ _قول میدم خواهر. و در ادامه حرف هایش گفت:"حاال باید یک اسب کرایه کنم تا بتونم به قلعه مرزی برم". _درسته.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها